کز توبه شکستن سرِ توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت فنا بادۀ ما بس
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
کاین چیز نه پردهست نه ما پرده درانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است؟
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا ماندهای از برِ معشوق
ما در بر معشوق ز اندُه در امانیم
معشوق درختی است که ما از برِ اوییم
از ما برِ او دور شود هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم که بیبرگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرّیدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من خود کجا ترسم از او؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا مال که را یدهام؟
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله َت کاندر قبا پوسیدهام
پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام
تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد. که چنانم من از این کرده پشیمان.
من شمردن روزها، هفتهها، ماهها و سالها رو بلد نیستم. یعنی میدونم بعد از یک دوئه بعدش سهئه بعدش چهار . اما اون چیزی که من میبینم همه ش آبه بشمریش خیس میشه دستت. خیلی بشمریش غرق میشی. باید سر بکشیش. وگرنه خشک میشی. شنا هیچوخ یاد نگرفتم. یاد گرفتم لبهها رو بگیرم و رو آب بمونم. دریا لبه نداره؛ داره؟ تو دیگه برام لبه نداری. من فک کنم غرق شدم. دریا بعضی وقتا از شیر آب آشپزخونه میزنه بالا، سینک رو پر میکنه و بعد همۀ پنجرههای میخکوب شده رو درب ورودی میکنه برای اقیانوس، اُکِئانوس. بیناموس میدونستی یه واژه یونانیه؟ یعنی قانون یا دقیقترش وضعیتی که ما میسازیم؛ مثه یه تابوت. ربطی به حرف تو نداره. نمیخام. میخام تو قبر دراز بکشم روی خودمم با کلی خاک پر کنم. تو باید بخوای. من دیگه مردم.
"در روایتی "محمد بن مسلم" میگوید: به امام صادق (علیهالسّلام) عرض کردم؟[کسخل میپرسه که آیا عرض کرده یا نه :))] آیا مردگان را زیارت کنیم؟ فرمود: بله. عرض کردم: آیا وقتی ما به زیارتشان میرویم، آنان صدای ما را میشنوند؟ فرمود: بله، به خدا سوگند، چنین است، مسلما آنان از آمدن شما خبردار شده و شادمان میگردند و با شما انس میگیرند.
محمد بن مسلم میگوید: عرض کردم: وقتی به زیارت ایشان رفتیم چه بگوییم؟
فرمود: بگو: بار خدایا زمین را از پهلوهای ایشان دور ساز ( کنایه از آن که فشار قبر را از ایشان بگردان) و روان هایشان را به سوی خود بالا ببر، و از جانب خویش خشنودیت را پیشبازشان بفرست، و از رحمتت، همنشینی برای آنان بگمار که دلتنگی و تنهایی شان را مبدل به انس و آرامی کند و وحشتشان را مبدل به امن ساز؛ چرا که تو بر هر چیز توانایی.
+ من نمردهام. ابرها هیچ وقت ثابت نیستن؛ همیشه دارن حرکت میکنن.
- طالع بیشفقت بین.
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقهٔ پیدا و نهانش باشی
زان میترسم که از دلازاری تو
دل خون شود و تو در میانش باشی
ابوسعید.
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
باباطاهر
از عالم فاش بیپرده گشتیم
پنهان نبودن، کردیم پیدا
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
درباره این سایت