محل تبلیغات شما

دست گذاشتن روی لبه‌ها



دستم را دراز میکنم به بیرون و آتش را از مانیتور ِ جلوی بخاری کوچک گاز سوزم بیرون میکشم. آتش را می‌آورم نزدیک . نزدیک . نزدیک . و دور.
دست دیگرم را دراز میکنم به درون و چشمۀ هنوز نجوشیده‌ها را با ریشه‌ هایش از دل کوه بیرون میکشم که
کودکی را، رویا را، شاعرانگی‌ها را، به صلیب میکشم. یک دست آتش و یک دست چشمۀ آب.

من از پس خودم بر خواهم آمد.ـ


+ ش.
چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد؟
چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست،
او هیچوقت زنده نبوده‌است

+
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

+
من عریانم، عریانم، عریان
مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سرِ توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا بادۀ ما بس

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد

گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم

از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز

کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم

با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم

با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم

گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است؟

کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم

این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست

زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم

گفتی که جدا مانده‌ای از برِ معشوق

ما در بر معشوق ز اندُه در امانیم

معشوق درختی است که ما از برِ اوییم

از ما برِ او دور شود هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم

چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم

ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم

آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

بستیم دهان خود و باقی غزل را

آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم


بابت کوچه یخچال. بابت چشم بستن زیر شیروانی بزرگترین یک متری. بابت سه جفت قناری و سه دسته یاس، که دیروز دو تا بودند، امروز سه تا شدند، و بابت عکسِ دخترش.

بابت هرچیز و هیچ چیز و همه.ـ



این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته در نیستی پرّیده‌ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من خود کجا ترسم از او؟ شکلی بکردم بهر او

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا مال که را یده‌ام؟

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی

بشنو ز کرم پیله َت کاندر قبا پوسیده‌ام

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد

من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا

کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام


اگه من بتونم بدون تو رو تحمل کنم
پس به تو نیازی ندارم
اما من نمیخوام بدون تو رو تحمل کنم
من بهت نیاز دارم
تو می‌تونی به من کمک نکنی
این انتخاب توئه
من نمیتونم به تو کمک نکنم
این انتخاب منه
من از مقصد حرف نمیزنم
راه می‌آم، راه می‌رم، از راه میگم
من از خونه حرف نمیزنم
من از دوستی ناپایدار آجرها و کلنگ میگم
من از خواب متنفرم اما خمیازه‌ها را دوست دارم
انگار هنوز ردی از حیوان درنده‌ای لای پوستم به جا مانده باشد
من به سخن گفتن علاقه‌ای ندارم، اما عربده کشیدن رو دوست دارم
اگه من بتونم بدون تو رو تحمل کنم
تو هم تونستی بدون من رو تحمل کنی
من میتونم بدون تو رو تحمل کنم
تو میتونی بدون من رو تحمل کنی
نخواه.
منو ببخش. بذار حس کنم. بذار لمس کنم. بذار بشنوم. بذار بفهمم. بذار باغبانی کنم. بذار بگیرم هوا رو. و قطره‌های نور رو که از دیوارها می‌بارن رو سرم اگه تو باشی. بذار موج بزنم پشت ابرا هوا برسه تا نفس بکشن ماهیا، بذار زرافه‌ها گردنشون رو خم نکنن. کرگدن‌ها شاخشونو پنهون نکنن. بذار درخت‌ها چوبۀ دار نشن. راه‌ها تبدیل به جاده نشن که تو رو از نقطۀ الف به نقطۀ ب برسونه. بذار اون چیزی که از جنس پنهان بودن نیست خودشو پنهان نکنه، چون پنهانی نیست. بذار واژه‌ها رسالتشونو انجام بدن تا راحت بتونن بمیرن تا ما دفنشون کنیم. گل ببریم براشون. آب بریزیم رو خاکشون، شاید واژه‌هامون گل دادن. پرواز کردن لذت بخشه، پا گذاشتن روی زمین از اون لذت بخش‌تره؛ زمینی که روش بایستی. تو رو بگیره و مردگی‌هاتو دفن کنه. بذار مردگی‌ها دفن بشن. پرواز کردن رو یاد بگیریم. پرواز کردن در ارتفاع یک میلیمیتری روی زمین، اما همیشه. بذار بال‌هامون ریشه بگیره. با زمین پرواز کنیم به دور خورشید به دور ماه به دور هم به دور بی هم به دور غم به دور پرسیدن به دور نفهمیدن به دور همه چیز و همه کس می‌خواهم بچرخم. گوش‌هامونو تو عمیق‌ترین چاهی که کندیم جا بذاریم تا همیشه صدای زمینو بشنون. بذار سکوتت رو دریا ببره. بذار واژه‌هات رو گل‌ها بیارن. بذار کوه‌ها نگاهتو از تو بگیرن و لمس کنی ابرهارو. نه انگار کوچکی در برابر ابرها، نه انگار که بزرگی در برابر ابرها. انگار که ابری ابری را بغل بگیرد. بذار راه‌ها شروع بشن. بذار جاده‌ها تموم بشن. بذار بپرسم. بذار جوابی نباشه، اما سوال‌ها باشن. بذار گلدون‌ها نور داشته باشن. اعدامیا سیگار داشته باشن. بذار باد شکوفه‌ها رو ببرن. گرما بی‌خود بودن ما رو بی‌آب تر کنه. بذار دل‌ها بگیرن، امیدها بمیرن و چشم‌ها سیراب بشن. بذار زندگی کنیم.
نردبون‌ها مارو به پشت بوم نمیرسونن، اما میتونن قایق خوبی باشن برای غرق شدن در این دریا. بذار حباب‌ها بترکن. درخت‌ها از ریشه در بیان. بذار کوه‌ها حرکت کنن. حداقل کوه‌ به کوه برسه، آدم که به آدم نرسید. بذار دست‌ها خشک بشن. بذار چشم‌ها پلمپ بشن، یک چشم بس بود. کاش اما ده تا دماغ داشتم. بو بکشم. بو بکشم؛ بو بو بو . دنیا کجاست؟ دنیا کجاست؟ دنیا کجاست؟ اینجا کجاست؟ چیزها کجان؟ کجاها کجا رفتن؟ رفتنیا کجا میرن؟ موندنیا کجا میمونن؟ اومدنیا کی میان؟ دنیا کجاست؟ پس زندگی کوش؟ دنیا کجاست؟ دنیا کجاست؟ هان؟ پس دنیا کجاست؟ دنیا کجا رفته؟ از کدام راه می‌رود دنیا؟ از کدام راه میرسم به دنیا؟ راه‌ها کجان؟ اینجا کجاست؟هان؟ این‌ها کی‌ن؟ پس تو کجایی؟
یا این مرا، بکش. یا آن مرو، بیا.


[شش سال تعلیقی و ]شش ماه و شش هفته و شش روز دیگه گمان می‌کنم روز تولدم باشه.

چشم آسایش ندارم.ـ

شود روزی به روز مو نشینی؟ کشم آهی که گردون پر شرر شی. همه خوبان عالم جمع گردند. شبی نالم شبی شبگیر نالم. وای آن روزی که قاضی‌مان خدا بی. سحرگاهان که اشکم لاوه گیره. کجا از سوته دیلانت خبر بی؟ که گیتی سر به سر سیلابه گیره. به چشمانم نمانده روشنایی. ازین دیوانگی روزی برآیم. من شرمنده سر در پیش دیرم. مو آن محنت نصیب سخت جونم. چو مو یک سوته دل پروانه‌ای نه، به عالم همچو مو دیوانه‌ای نه. مو را نه فکر سودایی نه سودی. که هر چشمم هزارون زنده رودی. ز خود رو هیچ حاصل برنخیزد. نمیدونم دلم دارد کجا جای.

تمام ابرها نشانه‌های منن که تو نمی‌بینی‌شون. تموم چاله‌های صورت ماه. قایم شدن ستاره‌ها. صدای گوش خراش ساکت شدن همه چی. من. یا اون چیزی که قایم شدنی نیست. دیشب خواب میدادم جمع شده بودیم با کلی‌ها بعد من با خنده پیشنهاد دادم قایم موشک بازی کنیم. بعد با خنده گم شدیم. حتی نمی‌فهمیدیم داریم گم میشیم.

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد. که چنانم من از این کرده پشیمان.

من شمردن روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها رو بلد نیستم. یعنی میدونم بعد از یک دوئه بعدش سه‌ئه بعدش چهار . اما اون چیزی که من میبینم همه ش آبه بشمریش خیس میشه دستت. خیلی بشمری‌ش غرق میشی. باید سر بکشیش. وگرنه خشک میشی. شنا هیچوخ یاد نگرفتم. یاد گرفتم لبه‌ها رو بگیرم و رو آب بمونم. دریا لبه نداره؛ داره؟ تو دیگه برام لبه نداری. من فک کنم غرق شدم. دریا بعضی وقتا از شیر آب آشپزخونه میزنه بالا، سینک رو پر می‌کنه و بعد همۀ پنجره‌های میخکوب شده رو درب ورودی می‌کنه برای اقیانوس، اُکِئانوس. بی‌ناموس میدونستی یه واژه یونانیه؟ یعنی قانون یا دقیق‌ترش وضعیتی که ما میسازیم؛ مثه یه تابوت. ربطی به حرف تو نداره. نمیخام. میخام تو قبر دراز بکشم روی خودمم با کلی خاک پر کنم. تو باید بخوای. من دیگه مردم.

"در روایتی "محمد بن مسلم" می‌گوید: به امام صادق (علیه‌السّلام) عرض کردم؟[کسخل می‌پرسه که آیا عرض کرده یا نه :))] آیا مردگان را زیارت کنیم؟ فرمود: بله. عرض کردم: آیا وقتی ما به زیارتشان می‌رویم، آنان صدای ما را می‌شنوند؟ فرمود: بله، به خدا سوگند، چنین است، مسلما آنان از آمدن شما خبردار شده و شادمان می‌گردند و با شما انس می‌گیرند.
محمد بن مسلم می‌گوید: عرض کردم: وقتی به زیارت ایشان رفتیم چه بگوییم؟
فرمود: بگو: بار خدایا زمین را از پهلوهای ایشان دور ساز ( کنایه از آن که فشار قبر را از ایشان بگردان) و روان هایشان را به سوی خود بالا ببر، و از جانب خویش خشنودیت را پیشبازشان بفرست، و از رحمتت، همنشینی برای آنان بگمار که دلتنگی و تنهایی شان را مبدل به انس و آرامی کند و وحشتشان را مبدل به امن ساز؛ چرا که تو بر هر چیز توانایی.


+ من نمرده‌ام. ابرها هیچ وقت ثابت نیستن؛ همیشه دارن حرکت میکنن.

- طالع بی‌شفقت بین.


از جای چو مار حلقه برجست

در حلقه زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر

کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم

بی‌حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی

کاینست طریق آشنائی

من قوت ز عشق می‌پذیرم

گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی

سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدائی خدائیت

وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور

واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن

لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو مویش از غم

یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی

گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده او مباد جامم

بی‌سکه او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش

گر خون خوردم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم

هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد

چندانکه بود یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش

کاین قصه شنید گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد

دردی نه دوا پذیر دارد


نازار دلی را که تو جانش باشی

معشوقهٔ پیدا و نهانش باشی

زان می‌ترسم که از دلازاری تو

دل خون شود و تو در میانش باشی


ابوسعید.


نگارینا دل و جانم ته دیری

همه پیدا و پنهانم ته دیری

باباطاهر


از عالم فاش بی‌پرده گشتیم

پنهان نبودن‌، کردیم پیدا

بیدل

سخن بی پرده میگویم ز خود چون غنچه بیرون آی

وجود ما معماییست حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه


سلام زیبا.

دستاتو بده به من. خدای من با پاهای بر روی بغض‌های شکسته راه می‌رود. بعد، از اینجا به بعدش اینطوری میشه که صرفا باید صلیب پیدا کنی و میخ و چکش چکش چکش تو را خواهند کوبید. در من :دی پنهانی هست که هم به همه‌شان می‌گویم بهداشت را رعایت کنید مبادا خدای ناکرده کسی را کووید بدهید و از ‌های حضرت آیت‌الله سیستانی بالا میروم و هم از آن طرف به شکلی عامدانه و مخفیانه تلاش بر پخش ویروس میکنم بین اینهایی که میشناسم.ـ بروید بمیرید همه‌تان ‌ها.
خانۀ خانوم جون شاید حدود سی سال است که چیزی به آن اضافه نشده و فقط کم شده است و حتی اگر این حرامزاده‌ها در جا نفروشندش، که حق هم دارند و می‌فروشندش، خودش فرو خواهد ریخت. به خصوص طبقه بالایی دایی حسین مرحومم. وگرنه اصل خانه به همین شکل روند نزولش شاید تا یک قرن دیگر هم ادامه داشته باشد. به هر حال، مردی که در زمان احمدشاه به دنیا آمده، با زنی که در زمان رضاشاه به دنیا آمده در این خانه دختری را در زمان محمدرضا شاه به وجود آوردند که او پسری را در جمهوری اسلامی پس بیندازد. البته این شجره‌نامه‌م تا حدی جعلی است زیرا که مادرم در این خانه به دنیا نیامده است و خانه‌ای دیگر بوده و آقاجونم در زمان قاجار و احمدشاه واقعا به دنیا نیومده اون زمان بعد از کودتای رضاخان و سیدضیاء بوده و فی‌الواقع خانواده قاجار هیچ‌کاره بودن. در هر صورت حالا که دیگر برای تختطئه کردن قاجار، گذشتن از پهلوی و انقلاب در انقلاب بسیار دیر شده. و حالا که دیگه دیر شده است که خانه در کوچه پشتی، که دیوارش دیوار حیاط خونه خانم‌جونه، تازه بعد از این همه سال تصمیم گرفته است روی آن دیوار از جنس بلوک‌های سیمانی، آجرِ نما بزند و زیبایش کند؛  کاری انسان دوستانه از نظر شوهرخاله بساز بفروشم که صرفاً نمای حیاط خانۀ خانم جان را بهتر می‌کند. اما بسیار دیر است. و حالا در این بهار که همه برگ‌ها تازه شده اند، برگ‌های تازه درخت‌های حیاط را فرا گرفته اند، و در این بهاری که پیچک‌های خانۀ همسایه، گیاه پوتوس، که کل دیوار خانه همسایه سمت چپی را مدت هاست فرا گرفته، تازه این گیاه زیبا تصمیم گرفته وارد خانه خانم جان قصه تمام شده من بشود و از انتهای حیاط بالای دستشویی و از وسط حیاط از بالای گلخانه به حریم حیاط خانه تعدی کرده‌اند. نوش‌ دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی. مضمونی همیشگی و همواره درست. نوش دارویی که شاید تنها کارکردش دیگر پاک کردن خون از دستۀ دشنۀ رستم باشد. در هر صورت و در هر توان و با هر زمان اینجا برای حرف زدن واقعاً هوا کافی نیست. به پدرم گفتم خانۀ خانم جان را بخر. و گفت ما از این پول ها نداریم. و من می‌دانستم از این پولها ندارد. ولی از این که هیچ کس نمیخواهد به طور علنی برایش غصه بخورد تعجب میکنم. این که همه به‌طور علنی این تصمیم را می‌گیرند و بیان می‌کنند که این خانه یا باید خراب شود و ویلایی دوبلکس شود و فروخته شود و یا همینطوری فروخته شود، تعجب میکنم. واقعاً هیچکس مثل من نیست که حاضر باشد همه چیزش را بدهد اما چنین جای خرابی داشته باشد. من برای حوض آن خانه حاضر بودم میلیارد پول بدهم. و البته چون میلیارد پول ندارم، نظرم مهم نیست چون اگر میلیارد داشتم، قبل از آن برای میلیاردر شدن مجبور بودم چیزهایی رو از مغزم جراحی کنم و احتمالا در آن صورت من هم مثل بقیه طوطی وار تکرار میکردم عاقلانه این است . درستش این گونه است . باید به این شیوه رفتار نمود حالا البته .  مهم نیست. واقعیت این است که آرخۀ من، پشت و پناه من، آن کس که مرا بزرگ کرد و تنها کسی که بعد از مرگ حسین و قبل از آن در آن سال‌های مزخرف نوجوانی من با او و او با من، تمام شد و خانه هم دیگر بدون او، مثل خود او بی قرار  لحظه مرگش خود خواهد بود. آن حوض از آن وسط برداشته خواهد شد، انباری پایین که شیشه‌هایش هم شکسته خالی خواهد شد، گلخانه، دستشویی حیاط، بالاخانه ای که همین الان در حال ریختن است، اتاق آقاجون که بعد شد اتاق خانم جون، اتاق کوچیکه و کمدهای چوبی‌اش، پذیرایی با آن ساعت قدیمی، آقاجونی که مرد و شد یه قاب عکس اونجا، کرکره‌ها . درهای چوبی، نرده پله‌ها، جنس پله‌ها،  و آشپزخانه و مهم‌تر ازهمه برای این متن، آن صندلی تو آشپزخانه‌ای که پنجره‌اش رو به کوچه الان خیلی وقت است شکسته و آن تلفن سبزرنگ با آن شماره‌گیر چرخان. دو قق شش ققققققق هفت قققققققققق.
آن صندلی تو آشپزخانۀ مادری که به هرحال او هم دختری بود. اما دختری که در نوجوانی مادرش کرده بودند، نمی‌خواهم اسمش را بگذارم هرچند واقعا هست اما ی مشروع و مطابق با عرف آن زمان.  من فقط زمان پیری آقاجون و خانم ‌جون رو دیده‌ام و برایم قضاوت دربارۀ رابطۀ عجیب غریب م قربانی در جامعه‌ای رضاخانی سخت است. پیرزن اما بعد از مرگ شوهرش بود که  رابطۀ خاصش با آن صندلی شروع شد، او، دختری که تقریبا هر دو سه سال یک بار وضع حمل داشت؛ یعنی از هزار و سیصد و بیست که اولی است تا هزار و سیصد و پنجاه و هفت که آخری است. یعنی کافی بود بگویم اولی شهریور هزار و سیصد و بیست و آخری بهمن پنجاه و هفت تا به دوره سلطنت محمدرضا شاه، اشاره کنم.  کار میکرد قالی می‌بافت، نان می‌پخت، یک لحظه یک جا نمی‌نشست، هزاران هزار کار داشت، بچه‌هایش در کودکی مردند، هنوز یادم است که یادش بود شکم اولش را، همان که در حوض افتاده بود، دختری که ناخواسته مادر شد اما فقط مادر ماند، فقط جوش زد، حرص خورد، به هیچ بهانه‌ای گوش نکرد، به هیچ توجیهی توجه نکرد، همواره خودش را فدای بچه‌هایش کرد و در نهایت ده تا بچه در نسبتِ عرفی موفق، از خانه‌اش بیرون رفتند، پنج پسر و پنج دختر. و او همچنان دختری ماند که نوه‌ها بزرگ کرد، مثلا برای خواهر من یک ماه از اصفهان بلند می‌شود میرود کردستان، برای خاله‌ام یک ماه میرود اراک، با آن اتوبوس بنزهای قدیمی، زنی با چادری رنگی و زنبیلی در دست، تک و تنها، یک مادر در برابر یک دنیا و بچه‌هایی که نمی‌فهمیدند و نمی‌فهمند مثل او، که زندگی کردن  همینقدر ساده، بودن کنار همدیگر است، دختری که زیباییش را همه به تاراج داده بود، من عکس جوانی‌هایش را که  میدیدم، نمیشناختم، . صندلی را می‌گفتم آن جا روی صندلی توی آشپزخانه‌اش مینشست، به آن تکه کاغذی که با حروف درشت روی آن اسم فرزندانش و شماره تلفن خانه‌شان را برایش نوشته بودند، نگاه می‌کرد، زیر لب یا رسول الله میگفت و شماره می‌گرفت و تا خبری از آنها پیدا نمیکرد، آرام نمی‌گرفت. و به آن حرامزاده‌هایی که تلفن را بر نمیداشتند، مدام زیر لب فحش میداد. جای هیچ ملایمتی باقی نمی‌گذاشت، جای هیچ فاصله‌ای، بارها به خود من گفت تو بی خود میکنی غذا نمیخوری و از دست همین زبان تندش خیلی ها جرئت روبرویی با او را نداشتند و البته باید بگویم در همه موارد حرف نمیزد. من هیچ گاه به یاد ندارم راجع به ت کوچکترین حرفی زده باشد تکیه کلامش راجع به چیزهایی که از آن ها سر در نمیآورد راه نیم بِرَم والا بود. هیچ گاه تلویزیون ندید، ولی از آن طرف هیچ بار من ندیدم به کسی که تلویزیون می‌بیند چیزی بگوید.  مادرم برعکس این را می‌گوید ولی من هیچگاه ندیدم که به کسی بگوید نماز بخوان یا نخوان. هیچ فاصله‌ای با بچه‌هایش نداشت، جای هیچ تعارفی باقی نمیگذاشت، رک بود، به خوشی شان شاد میشد و با کوچکترین غم و غصه آنها از خود آنها بیشتر غمگین میشد. اهل هیچ نوع لوس بازی ای نبود، یادم است بچگی م هی به او میگفتم که قصه بگو تا خوابم ببرد و جواب او عتاب بود. و این بهترین جواب بود. اما خب خوب به یاد دارم برایم با تکه‌ای پارچه عروسکی درست کرده بود که از دید بچه‌های امروزی چیز زشتی محسوب خواهد شد احتمالا، اما من عاشقش بودم. در نهایت او مثل فرانکنشتاین که هیولایی تولید کرد که در نهایت باعث مرگش شد، بچه‌هایی تولید کرد که هر کدام رفتند برای خودشان، آخر همه قصه‌ها تلخ است حتی قصه‌هایی که به عروسی ختم می‌شود، و او تنها شد. حرامزاده‌ای مثل من هم با همان الگو با او رفتار کرد، چند سال اکثراً پیش او بودم و بعد رفتم تهران. و بعد دایی کنون مرحومم هم از خانه ای که بالای خانۀ خانوم جون ساخته بود رفت و او کاملا تنها شد. بچه‌هایش هیچ کدام به نسبت عرف جامعه اولاد بی وفا محسوب نمی‌شوند، اما این بی وفایی روزگار بود و او دست آخر تک و تنها توی آن خانه به عنوان یک مادر فهمید که پیروزیش در گروی شکستنش است و شکست.

و شکست؛ آرام آرام. گوش‌هایش از کار افتادند، حوصله گوش‌های مصنوعی نداشت، دندانهایش کاملاً مصنوعی شد، حوصله دندان‌های مصنوعی نداشت، چشم‌هایش آب آورد و بعد سکته قلبی کرد و هشت روز در کما بود. من آن وقت ها نمیدانم کجا بودم، یادم است بسیار بسیار دور بودم، مادرم تلفنی به من گفته بود و من یادم است از ترس از دست دادنش گریه کردم؛ حتی با اینکه مادرم وخامت اوضاع را نگفته بود و اصلا به کما اشاره‌ای نکرده بود. من آن زمان خیلی خیلی دور بودم. اما دختری که زیبایی‌ش را به تاراج داده بود و حالا بدنش را هم به تاراج گرفته بودند، بعد از هشت روز بودن در شرایط حداقلی هشیاری،  در حالی که همه منتظر مرگش بودند، از کما برگشت، پیرزنی هشتاد و چهار ساله؟ نه دیگر، بلکه دختری هفت هشت ساله با چشم‌هایی که هنوز مادر بودند و دستی که هنوز بی قرار بود. دیگر نمی‌توانست حرف بزند، توان بر زبان آوردن کلمه‌ها را آرام آرام از دست داد. جمله‌های کوتاه و تک کلمه‌هایی چون: . نیمدونم والا . خدا! . بیمیرم . بیمیرم . نیمدونم والا . بریم . بریم؟ . بشینم؟ نیمخام . نیمخام . نه . نه . به کار می‌برد. که همین هم ها هم به مرور کم و کمتر شد. مادرم و سایر دخترهایش برای زبان بند آمده مادرشان، بسیار غصه میخوردند و دلشان کباب میشد. اما من به وضوح میفهمیدم که چطور این بسته شدن زبانش، راه را برای شیوه‌های ارتباطی دیگر باز میگذاشت. چشم‌هایش بهتر از قبل ارتباط برقرار میکرد. چشم‌هایی که هنوز چشم‌های مادر بود و دستانش بی‌قراری خود و قراربخشی خود را تازه به دست آورده‌بودند. خوب به یاد دارم   در تمام این چند وقت، در بدترین روزهایی که داشتم، اگر او خانه‌مان بود می‌فهمید، با یک نگاه می‌فهمید و با یک فشار دست جواب میداد و همین فهمیدنش و غصه خوردنش باعث میشد سعی کنم در روزهایی که لعنت به من. دست‌هایی که پوست آب رفته‌ای داشته اند اما همچنان بی‌قرار و قراربخش بود و چشم‌هایی که هنوز چشم‌های نگران یک مادر بود. چشم های نگران دختری که در نوجوانی مادر می‌شود و دختر می‌زاید و بعد دختر دو ساله‌ش، بر اثر اتفاقی یا در حین بازی توی چاه می‌افتد و میمیرد. مادر شدن را اینگونه فهمیده بود. اینگونه یاد گرفته بود چشمانش که هی نگاه کند چاهی نباشد که بچه‌اش آن تو بیفتد. نکند در حوض خفه شود. نکند از خیابان که رد می‌شود، اتومبیلی به او برخورد کند، نکند سایر بچه‌ها مسخره‌ش کنند، نکند غذا نخورد و از گرسنگی تلف شود، نکند پاره تنم بمیرد. نکند پاره تنم بمیرد. این اواخر هم اکثرا درد داشت، ولی درد بدنی ولی روانش اکثراً آرام و یا نهایتا بی‌قرار بود. گوش‌هایش اصلا نمیشنید و حاضر نبود سمعکش را بزند. خیلی خوب فهمیده بود که نیازی به آن ندارد. خط ارتباطیش با دنیا یک طرفه شده بود. هیچ گاه بدون حضور یکی از فرزندانش آرام نمی‌نشست و تمام این چند سال را فرزندانش را بدون این که حرفی بزند مجبور کرد به نوبت از او نگه‌داری کنند، دخترها در روز، پسرها در شب. و اگر یکی از آنها در برابر دیدگانش حضور نداشت بی‌قرار میشد. البته اگر قبل و بعدش را دیده بودید می‌فهمید که این دوران فی‌الواقع نوعی تعطیلات مادرانگی بود، او با حفظ سمت هم می‌خواست از زمان انتقامش را بگیرد و هم بچه‌هایش را باز پس بگیرد و هم تنها نباشد و بتواند استراحت کند. یکی از بچه‌هایش یا با حفظ سمت نوه‌های محبوبش می‌بایست همیشه کنارش می‌بودند. مهم نیست چه کار می‌کنید، مهم نیست چه گهی هستید، باید اینجا باشید، در برابر من. توجه کسی را طلب نمی‌کرد. نمیخواست به او خیلی هم توجه شود، همچنان نگران غذا خوردن بچه‌هایش بود، همه چیزش را از او گرفته بودند و حالا او با ضعفش داشت انتقام می‌گرفت. خانۀ ما که بودف تا من غذا نمیخوردم  غذا نمیخورد و مادرم اکثرا وقتهایی که من پایین نمی‌آمدم به دروغ به او میگفت نیست، کار دارد و این تازه منی بودم که در تمام این سال‌ها نبودم. این یک طرفه شدن ارتباطش با جهان انتقام او بود. من بارها به این که نمیخواهد یا نمی‌تواند حرف بزند شک می‌کردم. البته به وضوح در اثر اتفاقی که در کما افتاده بود، برای آن قسمت از مغز که وظیفه صحبت کردن دارد، عارضه به وجود آمده بود و مسلماً ناشنوایی کامل، عدم تکلم را به همراه می‌آورد؛ اما مسئله این بود که او زیاد هم تلاش نمی‌کرد برای حرف زدن. بعضی وقت‌ها که منظورش از ایما اشاره‌ها را کسی نمی‌فهمید، خودش هم خیلی پیگیر نمیشد اما در مواقع ضروری‌ش بسیار راحت کلمه‌‌ مناسب را بکار می‌برد. خیلی خوب می‌دانست که غروب که می‌شود نوبت آن است که پسری از پسرانش بیاید و دختری از دخترانش برود. در این بهشت دردناک، خانم‌جانِ من، همچنان حرص میخورد، اما حرص‌هایش در این حد بودند که چرا پسرش دیر کرده، چرا دخترش رفته تو اتاقی جایی و جلوی چشم‌هایش نیست و چرا نوه‌اش غذا نمیخورد . آن آخرها که حرف میزد، بارها میخواست دعا کنیم بمیرد. که هیچ کس نتوانست این دعا را بکند. و خود او از حرامزاده‌ها طلب چنین دعایی نمیکرد. چون برای تمام بچه‌هایش یک نعمت بود. در همین سالهای مریضیش هم. مثلا بارها خاله صدیق در روزهایی که نوبت مادر من بود، به خانۀ ما آمده بود، فقط برای این که خانم جان را ببیند، زیرا که به قول خودش دلش هوای او را کرده بود. اسمش نصرت بود و معروف بود از قدیم در فامیل که خانم‌جون از هرچی مرده مردتره. فامیلش دوک‌بر بود. دوک بری یک شغل بوده که دوک نخ می‌بریدند. برادرانش، دایی‌های مادرم، همه نام خانوادگی‌شان را عوض کردند خیلی وقت‌ها پیش، اما او هیچ‌گاه این کار را نکرد و اصلا نفهمید راجع به چه چیزی دارند حرف میزنند و او آخرین دوک‌بر شد. دختری که بچگی‌اش، جوانی‌ش و سلامتی اش بریده شد از او، همه چیزش را  به تاراج داده بود برای بچه‌هایش، و حالا در انتهای قرن، ذهنش را هم بخشیده بود و هنوز مادر بود. دستانش هنوز بیقرار و قراربخش بود و چشم‌هایش هنوز چشمهای مادری بود که نگران بود بچه‌اش به درون چاه بیفتد. حالا چادر رنگی‌ش در برابر من است و من گریه می‌کنم و غصه تمام این چند هفته را میخورم که مادرم به خاطر کووید نمیگذاشت دستانش را بگیرم، نمیگذاشت نزدیکش بروم. غصه تمام آن ساعت‌هایی که کنارش نبودم مرا دارد له می‌کند. شرایطی که هیچوقت درست نشد. اما در همان خانه‌ای که همه خرابه‌ و یا به چشم سرمایه می‌بینندش، او درست‌ترین کس میان این آدم‌ها و برای این آدم‌ها بود. پایان قصه او  اتفاقی عجیب بود، وقتی که یکی از فرزندانش به او کووید 19 داده بود، او قبل از آن که به عنوان یک کرونایی بمیرد و در نتیجه ی‌ آن بچه‌هایش عذاب وجدان بگیرند و داستان شود برایشان و این سوال را از خودشان بپرسند که سلامتی من و بچه‌هایم مهم‌تر است یا نگهداری من از مادرم؟ قبل از این که این مسئله‌ها مطرح شود، پاهایش که تنها اندام کاملاً سالم بدنش بودند، در یکی از بی‌قراری‌هایش زیر زندگی‌ش را خالی کردند، و او با سر به زمین برخورد کرد و جمجمه‌ش از چند جا شکست. در نهایت تنها باید جمجمه او می‌شکست دماغش به خون افتاد، خونی که بند نیامد، حتی بعد از مرگش. در خون خودش غوطه‌ور شد، ریه‌های کرونایی‌ش را با خون غسل داد. در اورژانس بیمارستان، وقتی که مادر من و پدر من و خاله زهرا و شوهرش آن حوالی بودند، قلبش برای دقایقی از کار افتاد و مرگ مغزی شد. مغزش دیگر کار نکرد، اما قلبش برگشت و منتظر شد بهترین فرزندش، آخرین فرزندش، دایی من، محمد، بیاید؛ آخر شب شده بود و نوبت خاله زهرا تمام شده بود و نوبت دایی محمد بود و دایی محمد آمد. گل سرسبد زندگی خانم جان، پسری که قرار بود زنگوله دم تابوتش باشد اما راحت قلبش شده بود. در نهایت دست تقدیر یا شانس یا تصمیم بر این بود که قلب او درست وقتی که محمد در کنارش بود برای همیشه از تپیدن بی‌قرارانه‌اش بایستد و دیگران نگران به چاه افتادن بچه‌هایش نباشد. در این چیزی که من دیده بودم و شنیده‌م، خانم جان از دیدن دو نفر گل از گلش می‌شکفت و واقعا خوشحال میشد، یکی‌شان در مقیاس خیلی کمتر من بودم، و دیگری در مقیاس خیلی خیلی بیشتر دایی محمد. و خب یکی از آنها موقع ایستادن قلبش پیش او بود و یکی دیگر در راه بود که . دیگر اهمیتی ندارد.

کلی حرف زدم اول ولی بعد فقط یه کوچولو پاکشون کردم.
نگاه کردن. نه گاه، بی گاه.

از لای انگشت‌هایِ مهتاب رنگِ تو آرام دارد چکه می‌کند
چشمه‌های اشک، ابرهای باران‌زا و تمامی قطعات تکه تکه شدۀ پلک هایم
از لای انگشت‌های مهتاب رنگ تو دارد غرق میشود رویایی ماه ها و ماهی ها رویای یافتن کرانه‌ای در دریا
و آرام دارد چکه می‌کند زمان، نگاه کن، که چه می‌کند همه چیز
، که از دست رفته، همه چیز شده است
آیا می‌خواهی دلهره‌هایت بروند یا بمانند؟
تو دست‌های خالی خود را بغل زدی و دویدی
آیا می‌خواستی که عقربه‌هایت بروند یا بمانند؟
درگیری موج ها و ساحل ها
آهای.
من توی دیوار زندگی می‌کنم
و تو در قایق، شب‌رویی ماهی‌گیر 
آجر به آجر، سر به سر
داد به داد، مشت به مشت
بنشین.
جای خالی را با کثافت‌هایت، بی‌دلیلی‌هایت، بی‌دلی‌هایت، ناامیدی‌هایت و افسردگی‌هایت، پر کن
جاهای خالی را هر طور که می‌خواهی پر کن
پاشیدن آب‌هایی زیاد روی تصویر صورتی
آن قصر که با چرخ پهلو به پهلو شد،
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟
شب تیره برای آویختن جاهای بسیار دارد
مرا به تیرگی شب راه دهید ای سحرگاهان :دی.ـ
تو بویِ ماه گرفتی و من شبیه شب‌بویی به زیر خورشیدم
تو رویِ ماه گرفتی و من شبیه شب‌بویی که به خورشیدم
تو سویِ ماه گرفتی و من شبیه شب‌بویی در سوراخ خورشیدم
شبی به شب‌بویی گره از زلف یار باز شدن،
به بی دلیلی بی‌دل بدیل بال شدن
پریدن.


دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین. [مکث]
[ این مکث بالایی اشارتی است به ابدیت، به از دست رفتگی همه زمان].
کاین اشارت ز جهانِ گذران ما را بس.ـ

طرحی برای یک امتحان.
جاهای خالی را به‌طور مناسب پر کنید.



گزینه درست را انتخاب کنید.
الف) همه     ب)هیچ      ج)همه هیچ   د)هیچ همه


الف) مشت‌ها گلی که ندارند را پنهان می‌کنند
ب) مشت‌ها گل می‌دهند اگر بر دیواری که دست‌هایت را جدا کرده‌است، بکوبند.
ج) گل‌ها پوچند اگر تو لمس‌شان نکنی
د) پوچ‌ها گل اند اگر تو بگیری‌شان

بی‌دلی در همه احوال. خدا با کسی دیگر بود.


إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا
وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا
وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا
یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا
بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا
یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ 
فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ
وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ

آخرین جستجو ها

lignaridi drescimake starenpamond معرفی جاهای گردشگری ایران satolila تور تایلند | تور نوروزی تایلند | تور پوکت، پاتایا و بانکوک مرجع مقالات و تحقیق دانشگاهی Automotive diagnostic allows you to keep a new car اخبار gashtenavid